خیال

ساخت وبلاگ
داشتم میرفتم دنبال مرسانا و ویانا که از مهد بیارمشون .در خونه رو که بستم اولین قدم پام رفت روی برگ خشک چنار که افتاده بود جلوی در صدایی که زیر پام تولید شد یه دفعه منو برد توی خیال ده سالگیم.. ساعت دوازده و نیم ظهر صدای زنگ آخر کلاس برام مثل قشنگ‌ترین موسیقی دنیاست . .
دارم با کوله سنگین پر از کتابم توی کوچه‌های خلوت پر از برگ‌های زرد و خشک چنار تاتی‌تاتی برمی‌گردم خونه . از زیر تک‌تک پنجره‌هایی که رد می‌شم بوی غذا مدهوش و‌گرسنه‌م می‌کنه . آفتاب پاییز زورش نمیرسه گرمم کنه و نوک بینی‌م یخ کرده ، دستامو گذاشتم توی جیبم و پاهامو میکوبم روی برگ‌ها ، از شنیدن صدای خش خش‌شون کیف می‌کنم . .
می‌رسم جلوی در ، از دو تا پله ی جلوی در میرم بالا دستمو میذارم روی زنگ ، در یه تلق می‌کنه و باز میشه . میرم تو ، دری که شیشه های رنگی داره رو باز میکنم ...گرمی خونه و عطر غذا میخوره توی صورتم . مامانم اونجاست درست وسط آشپزخونه ، کنار سفره چیده شده با یه پیرهن گلدار درست مثل یه باغ گل . صورتش بدون آرایشه اما زیباترین زن دنیاست برای من.........

دیگه رسیدم جلوی مهد کودک ....انگار یه دفعه از توی خیالم پرت میشم تو واقعیت : سلام من مامان ویانا و مرسانا هستم.

تغییر...
ما را در سایت تغییر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : marygrafy بازدید : 116 تاريخ : سه شنبه 14 اسفند 1397 ساعت: 18:59